Tuesday, July 1, 2008

ننگ اين فاجعه تا ابد به دوش من است

چند لحظه بيشتر طول نكشيد كه آروزي مرگ كردم، كاش مي‌مردم و نمي‌ديدم. با موبايل حرف مي‌زدم و از پله‌هاي مترو بالا مي‌آمدم. همه چيز بوي هر روزاش را مي‌داد. حتي ماشين ون سفيد و سبز گشت ‌ارشاد كه مثل روزهاي پيش روبروي د ر خروجي منتظر شكار بود. اما اي‌ كاش اين‌بار را نمي‌ديدم.

دو مامور زن به رنگ سياه دخترك را درون ماشين هول مي‌دادند و دخترك همچنان فرياد مي‌زد و مقاومت مي كرد. يكي سمت راست بدنش را گرفته و ديگري سمت چپ‌اش را و با فشار زيادي او را داخل ماشين هول مي‌دادند. دخترك ضجه مي‌زد و پايش را روي زمين قرص كرده بود تا مانع بسته شدن در شود. فشارهاي دو مامور زن بي‌فايده بود جمعيت اطراف ماشين نيز بيشتر و بيشتر مي‌شد او همچنان مقاومت مي‌كرد. مامور مرد آمد با چهره‌اي سياه و گر گرفته و قدي متوسط ، دخترك همچنان با پايش مقاومت مي‌كرد، مرد با پوتين نظامي سنگين‌اش هدفي جز ساق‌هاي نازك دخترك نداشت، واي، او چه كرد. كاش مي‌مردم و نمي‌ديدم.

يخ كردم. صداي آن سوي تلفن فرياد مي‌زد: "الو زنده‌اي؟". آنچنان بهت زده بودم كه هيچ نگفتم به مامور خيره شدم. مامور ديگري آمد :"برا چي جم شدين؟‌مگه چه خبره؟" ." واقعا خبري نيست؟" از خودم پرسيدم. حالا ديگر ماموران زن دخترك را درون ماشين كشانده بودند، ضجه‌هايش به ناله تبديل شده بود. من آمدم، به همين سادگي، من آمدم. باورم نمي‌شود من آمدم. كاش مي‌مردم و نمي‌ديدم.

چند لحظه بيشتر طول نكشيد كه شيشه بهت‌ام در هم شكست و اشكم سرازير شد. از آخرين باري كه گريه كرده بودم خيلي مي‌گذشت. تندتر مي‌رفتم و اشك مي‌ريختم. ضربه‌هاي محكم پوتين مرد سيه‌چهره اين بار بر روح من وارد مي‌شد. واي بر سر من چه‌ آمده است؟‌ واي بر من و امثال من چه آمده است.

گريه مي‌كردم، نه زار مي‌زدم اما نه به حال حاكمان بي‌خردي كه دست عده‌اي را بر عده اي ديگر به چنين بهانه‌اي گشاده داشته‌اند، نه به حال مامواراني كه سال‌ها ست واژه‌هاي شرف، انسانيت و حتي رحم را از دايره لغات‌شان حذف كرده‌اند تا در نظام ريا ناني بخورند، نه به حال ماموران زني كه قوه تفكرشان را پشت پرده نفاق و اطاعت كوركورانه خفه‌ كرده‌اند،‌ نه به حال پليسي كه برقراري امنيت را اسباب تسكين عقده‌هاي رواني تمام عمرش مي‌داند و نه حتي به حال امثال مني كه خيره شدند و جنگ نابرابر گلاديورها را با ولع تماشا كردند، به حال خودم گريستم به حال خودم زار زدم و اي‌كاش از اين درد مي مردم تا مرگ وجدانم را به ديده نبينم.

گريستم و همچنان مي‌گريم و تا عمر دارم بايد بگريم چرا دم برنياوردم، چرا هيچ نگفتم، چرا مرده بودم، چرا صبر كردم، چرا نفهميدم و چرا هيچ نكردم. واي بر مني كه بر اصول خود مي بالد و در چنين لحظه‌اي در امتحان مي‌بازد. باورم نمي‌شود فقط عبور كردم.

در سرزميني كه بر منبرش از تاب نياوردن باز كردن ظالمانه خلخال از پاي پيرزن يهودي سخن مي رانند با دختر جوانش رفتاري مي‌كنند كه حتي حيوان نيز از آن شرمسار مي‌شود و روحانيت‌اش دم بر‌نمي‌آورد. چه مي‌گويم در اين سرزمين انسان نيز يافت نمي‌شود. روحانيت سال‌ها ست از اين ديار رفته است، اين روزها كور سوي انسانيت نيز نوري ندارد.

مگر مسخ انسان و انسانيت چه تعريفي دارد. من هيچ نگفتم، مسخ انسان يعني همين، يعني سكوت. اين نه ترس است، نه منفعت‌طلبي، نه ايثار نكردن و نه ظلم‌پذير بودن اين مسخ انسانيت است. وقتي همچو مني بر سر اصولش مرثيه سكوت مي‌خواند از او كه در آرامش ماشين چند صد ميليوني‌اش غرق شده، او كه با لباس اهل دين دنيا مي‌خرد و بر گور اخلاق حتي فاتحه‌اي نمي‌خواند و يا او كه در دياري بزرگ شده كه معلم‌اش الفباي انسانيت را در آن درس نداده چه انتظاري است. ضربه‌هاي مرگ‌آور پوتين‌هاي نظامي همچون پتك هفتاد مني بر روح‌ام فرود مي‌آيد و مي‌گريم ، بر مرگ وجدان و انسانيت‌ام مي‌گريم، برآنچه روزي به آن افتخار مي‌كردم مي‌گريم. اي كاش از درد اين داغ مي مردم.

فاصله انسان بودن تا انسان نبودن چند لحظه بيشتر نيست. چند لحظه بيشتر طول نكشيد كه آروزي مرگ كردم، ننگ اين فاجعه تا ابد به دوش من است." كاش مي‌مردم و نمي‌ديدم."

7 comments:

Anonymous said...

midunam ke che hali dari ali jan
hata faghat khundane chanin matalebi sare adam ro be dard miyare
ba inke in bothaye siyah o kasif ro har ruz mibinam ama hanuz az nazdik shahede chonan sahnei nabudam va hamishe fekr mikonam ke saket namunam ama nemidunam ke aya manm maskh shodam ya na
miduni bishtarin chizi ke mano ranj mide un mardome tamashachi hastan ke pak ensaniyat ro framush kardan mardomi ke baraye tamashaye sahnaye edam ba khodeshun zir andaz o felask chai mibaran, mardomi ke motaghed hastand eslam dar khatare, mardome ablahi ke man va masale mano ro amele fesad va gomrahi in mardaye kasifo bimar del midunan miduni duste aziz
inghadr khodemun badim ke gozashtim maskhemun konan, va har kari mikhan ba ma bokonan
va nemitunam hata tasavor bokonam ke sare in mamlekat che balai khahad amad........ nasrin

Unknown said...

Oon pootina bayad mikhord too sare sardar zareyee!

Anonymous said...

nemidanam az koja shorou konam. dar tousid be tavanai nevisande nistam. ama inghadar mitounam begam ke vaghti in matlab ra khoundam. man ke dar sahne hozour nadashtam ashk dar cheshmanam halghe zad, va ghatrehaye khis gounehayam ra bousid.

Unknown said...

سلام استاد بزرگوار

از خواندن متنی که نوشتید بسیار متاثر شدم. فکر می کنم و مطمئنم که بیان احساسات و انتقال صادقانه منویات قلبی بسیار موثرتر از این بوده و هست که شما خواسته باشید در تغییر مسیر حادثه اقدامی کرده باشید. شما از جمعیت تماشاگر نام بردید که دست به هیچ کاری نزد. خب ما متاسفانه تربیت شده های پای تلویزیون هستیم به یک تعبیر کلی و دیگه اینکه مدتهاست سایهء خودخواهی و خودمحوری بر زندگی های ما سنگینی می کنه. در ضمن من با رد قراردادهای اجتماعی به صورت موردی و فردی موافق نیستم. نمی دونم که اون خانم چه کرده بوده و برای چی باید باهاش چنین برخوردی بشه. ولی یک تنه به جنگ زورگویی رفتن نتیجه ش فقط می تونه صحنه های تراژیکی از این قبیل باشه که شما شاهدش بودید. ما باید برای حفظ شان انسانی خودمون بعضی وقتها آسته بریم آسته بیام که گربه شاخمون نزنه. برای اون خانم البته متاسفم و اون برخورد ناجوانمردانه ، غیرانسانی و تکان دهنده با ایشون رو به شدت رد می کنم و اونرو تنها نتیجه دنائت وجود یک آدم یا شبه آدم می دونم. ولی باز هم تاکید می کنم وظیفه فردی خودمون رو برای حفظ شان خودمون فراموش نکنیم و لاجرم باید در حد قراردادهای فعلی چه انتخابی چه تحمیلی حرکت کرد. آزادی بسیار با ارزشه ولی نه به قیمت دستمایه قرار دادن شان انسانی خودمون، باید که در هر شرایطی خودمون مراقب حفظ شان و عزت نفس خودمون باشیم و از سگ هار توقع گاز نگرفتن نداشته باشیم. زندگی کردن در شرایطی که دون شان انسانی است یک تحمیله که شاید برای خلاصی از اون احتیاج به گذشت زمان برای پوست انداختن یک جامعه و آماده شدنش برای شرایط جدیدتر باشه. ولی در همین شرایط دون شان می شه توی دایره های کوچکتر و بسته انسانی زندگی کرد. شاید یکی از علل یا علائم اینکه جامعه هنوز به یک پوست اندازی اساسی محتاجه اینه که ماها هیچ اهرمی برای احقاق حقوق فردی نداریم تا نخواهیم و آرزو نکنیم که ای کاش ما در هر صحنه ای خودمون راسا می تونستیم اقدام کنیم.

موفق باشید، شاد و سربلند!

ارادتمند شما
سید علی حسینی نقوی

Anonymous said...

سلام علی جان خیلی زیبا بود. دل همه را خیلی به درد آورد. این بلایی که سال هاست در این مملکت به سر عزیزان همه می آورند.
موفق باشید

Anonymous said...

متاسفم. ما هم شدیم تماشاگرانی که این بار هم اشک های شما را به تماشا نشسته ایم و هم ضربات شکننده بر ساق پای آن دختر را. زمانی همه ما بازیگر زمانه مان بودیو و حالا، « آهسته برویم و آهسته بیائیم تا...»
من هم برای خودم متاسفم.

Unknown said...

سلام و درود بر این همه احساس پاک!

... راستش را بخواهید برای من دردناکتر از ضربه های پوتین به پای آن دختر بی نوا و اشکهای صادقانه دوست عزیز آقای رئیس علی تهرانی می دانید چیست؟! اتفاقات روزمره زندگی من و شماست! اتفاقاتی که مثال بارزش را صبح تا شام، از صبح ازلی روزگارمان تا شام ابدی شامگاهان این دیار، می توانی در کوی و برزن شاهدش باشی! مثلا در حجره های مجلل شاه چراغ، گذر شاه علاءالدین کنار پل شاعر جلیل القدر حافظ! اتفاقاتی که ظاهرا دردناک نیستند، نه آنقدر دردناک که بخواهند اشکت را در بیاورند و تا ابد چون ننگی بر دوشت سنگینی کنند! آنجا نه پوتینی در کار است و لا جرم نه درد و نه اشکی! ولی چه می کنیم ما با یکدیگر؟! چه می کنیم در آن حجره ها؟! دروغ پشت دروغ، نیرنگ پشت نیرنگ، فریب پشت فریب! و پشت سر خرسند از تیزهوشی و ذکاوت خود به حماقت مشتریان ابله و بی دست و پای خود می خندیم! ما اهل دوشیدن شده ایم و این عین صواب روز و شبمان است! البته که صواب است، چرا که آنجا نه پلیسی در کار است، نه گشتی، نه پوتینی و به جای اشک هم نه خنده که قهقهه از در و دیوار کسب و کارمان می بارد! نه دوست عزیز، بازیگر بودن لاجرم ماسک بر چهره زدن را می طلبد و در زمانه ما دستمال به دست گرفتن را! و اشک ریختن به واقع چه کار دشواریست و چه سزاوار در میان ما خیل بی خیالان! سنگینی این اشکهای پاک و بی آلایش ولی، هنوز هم به سنگینی شلیک قهقهه های شارلاتان باشی ها و تمسخرها و نیشخندهای ایشان نیست! چیزی که از صبح تا شام در لابلای دقایق روزگارمان تکرار می شود و تکرار! بیائیم و لااقل با خودمان رو راست باشیم! سعی نکنیم بر تن هم ردای قدیسان بپوشانیم! نه، این ردا برازنده هیچ یک از ما نیست، نه تا آن زمان که دست در جیب یکدیگر داریم و بر سر سفره شیطان نشسته ایم! مایی که آموخته ایم و چه نیک آموخته ایم که ستمگر باشیم!

با تقدیم احترام به انسانها
سید علی حسینی نقوی